فردریش اسمیت دوازده ساله، پسری با استعداد و خارق العاده در موسیقی، هنگام به قدرت رسیدن هیتلر با پدر و خواهرش در آلمان زندگی می کند. او یک ماه گرفتگی روی صورتش دارد که باعث می شود بچه ها در مدرسه مسخره اش کنند. علاوه بر آن با توجه به شرایط سیاسی و اجتماعی آن زمان، دولت اصرار دارد او باید مقطوع النسل شود تا ایراد چهره اش به نسل بعدی منتقل نشود؛ برای همین فردریش تصمیم می گیرد فرار کند. نقطه روشن زندگی او، یافتن یک سازدهنی است؛ سازی که به او قدرت می دهد.